وبلاگ محمد دانشی کهنی

تالیفات و سروده های محمد دانشی کهنی

وبلاگ محمد دانشی کهنی

تالیفات و سروده های محمد دانشی کهنی

آثار ، تالیفات ، سروده هاو مقالات محمد دانشی کهنی.

طبقه بندی موضوعی

کتابهایی که بهانه دیدار با رهبری شدند

جمعه, ۱۳ آذر ۱۳۹۴، ۰۸:۴۱ ب.ظ

 

کتابهایی که بهانه دیدار با رهبری شدند

 

 

محمد دانشی همراه عکس احمد دانشی

 

به گزارش صاحب نیوز:

 

 

احمد از رعد و برق می ترسید ولی عشق به اسلام و امام از او رزمندهی شجاع و دلیری ساخت که به کمتر از شهادت راضی نشد.

 

 

 

محمد دانشی کهنی که دستی هم بر قلم دارد و کتبی را به رشته تحریر درآورده، در این دیدار پیرامون فرزند شهیدش و کتاب هایی که بهانه دیدارش با رهبر عزیز بودند، سخن گفت. وی با قرائت اشعاری که خودش در وصف فرزند شهیدش سروده است، چنین آغاز سخن کرد:

 

 

 

از ۱۲ سالگی بود عاشق رزم و تفنگ

 

 

گفتمش خاموش باش و اندکی بنما درنگ

 

 

گشت ۱۴ ساله و سازش دوباره کوک شد

 

 

مادرش گفتا ضعیف الجثهای، مشکوک شد

 

 

کرد ۱۶ سالگی کسب رضای والدین

 

 

گفته بودندش که ۱۸ ساله شو‌ای نور عین

 

 

چون ازین آمد شدنها جان او آمد به تنگ

 

 

در سجلدش دست برد و داد تغییر آن زرنگ

 

 

با چنین فوت و فنی بگرفت او برگ سفر

 

 

پس شتابان رفت و دیگر هم نشد از وی خبر

 

 

گشت مفقود الاثر در کربلای چهارمین

 

 

گویی از اول شهادت بود او را در کمین

 

 

* دستکاری شناسنامه

 

 

احمد، متولد ۱۳۴۹ بود و از ۱۲ سالگی اصرار و درخواست برای رفتن به جبهه داشت. من و مادرش به خاطر سن کم، مانع از رفتنش میشدیم ولی او فقط به رفتن و جنگیدن فکر میکرد. تا این که در ۱۶ سالگی با دستکاری کردن شناسنامه و بزرگ کردن سن خود، و گرفتن رضایت ما، موفق شد خود را به صفوف رزمندگان اسلام برساند. اصل شناسنامه که دستکاری شده، در موزه دفاع مقدس کرمان نگهداری میشود. رفتن او مصادف با عملیات کربلای ۴ شد و محمد به یگان دریایی ملحق شده بود.

 

 

شهدای کربلای ۴ را که میآوردند، ما هم مثل همیشه به تشییع شهدا میرفتیم ولی از ایشان خبری نبود.

 

 

بچهی یکی از اقوام که با احمد در جبهه بود، برگشته بود، ما برای دیدن او و گرفتن خبری از احمد، به منزلشان رفتیم. چیزی به ما نگفت و از وضعیت احمد اظهار بیاطلاعی کرد..

 

 

آن شب تا صبح در فکر احمد بودم. روز بعد به مراسم تشییع شهدای کربلای ۴ رفتیم و مجددا برای گرفتن خبری از احمد، به بسیج مراجعه کردم. یکی از دوستان گفت به تعاون برو شاید خبری بگیری.

 

 

* شهادت در آب

 

 

کم کم شک و تردید من به یقین تبدیل شد و وقتی به منزل رفتم، دیدم برخی از اقوام و دوستان به دیدن ما میآیند. از جمله کسانی که آمد و خیلی هم مضطرب بود، روحانی مرحوم شیخ جواد شیخ شعاعی بود که وقتی آمد، تمام بدنش میلرزید و احوال احمد را پرسید. محکم او را گرفتم و گفتم: “شهید شده، مشکلی نیست”.

 

 

برادرم زنگ زد و احوالپرسی کرد، گفتم احمد شهید شده، گوشی تلفن از دستش افتاد و مکالمه نیمه تمام ماند.

 

 

به این ترتیب احمد در کربلای ۴ در آب به شهادت رسید و پیکرش هم به شهر و دیارش بازنگشت.

 

 

من هم مثل بسیاری از پدر و مادر شهدا اعتراف میکنم که فرزندم را نشناختم. او بسیار فعال و اهل کار بود. از ماشین نویسی تا اسب سواری، کاراته و کارهای نمایشی و هنری را انجام میداد و یک بسیجی پاک طینت بود.

 

 

* احمد از رعد و برق می‌ترسید!

 

 

مادر شهید: احمد از رعد و برق میترسید ولی عشق به اسلام و امام از او رزمندهی شجاع و دلیری ساخت که به کمتر از شهادت راضی نشد

 

 

مادر شهید هم میگوید: احمد از رعد و برق میترسید ولی عشق به اسلام و امام از او رزمندهی شجاع و دلیری ساخت که به کمتر از شهادت راضی نشد.وقتی به خاطر سن کم و بی‌تجربه بودن مانع از حضورش در جبهه میشدم، میگفت اگر تضمین میکنی تا زندهای من هم زنده باشم، نمیروم. اگر قسمتم باشد بمیرم، حتی جبهه هم نروم، میمیرم.

 

 

آن قدر اصرار کرد تا راضی شدم. قبل از این که به جبهه برود چند بار برای خداحافظی با اقوام رفته بود ولی اعزام نشده بود، لذا بعضی از اقوام با او شوخی میکردند و وقتی احمد را می‌دیدند، میگفتند جبهه خوش گذشت؟

 

 

به همین دلیل احمد نمیخواست با آنها خداحافظی کند ولی وقتی فهمیدند که جبهه رفتن احمد واقعیت دارد، خودشان آمدند و با او خداحافظی کردند.او رفت و دیگر بازنگشت. در این سالها هم یکبار او را به خواب دیدم که با اسب سفیدی آمد و عجله داشت که برود. گفت فقط آمدهام شما را ببینم و بروم.

 

 

* کتابهایی که بهانه دیدار با رهبر شدند

 

 

پدر شهید از چگونگی توفیق دیدار با رهبر چنین میگوید:

 

 

در اولین کنگره سرداران و هشت هزار شهید استانهای کرمان و سیستان و بلوچستان خیلی دلم میخواست توفیق پیدا کنم و پیرامون جمعآوری و چاپ خاطرات شهدا کمک کنم. آن زمان موفق نشدم ولی بعد از کنگره مجموعهای تحت عنوان دفاع مقدس و تفالی بر دیوان حافظ را با اضافه نمودن زندگینامه فرزند شهیدم احمد و ۴۰۰ بیت از اشعاری که پیرامون چفیه سروده شده بود، تحت عنوان “هنر عشق” به چاپ رساندم. از دیگر تالیفاتم ترجمه منظوم زیارت جامعه کبیره، دعای ابوحمزه ثمالی، دعای‌ام الحسین، تدوین و تصحیح کتاب رندان جرعه نوش، یکی بود یکی نبود، چند کتاب در یک کتاب، خاطرات معلمین شهید سید رضا مهدوی و حاج اکبر قاضی زاده، خاطرات شهید حاج احمد شجاعی، زلال معرفت، داماد ۱۴ ساله، پیام شهیدان، نماز عشق است و کتاب “خند و پند” حاوی مجموعه اشعار طنز نیز آماده چاپ میباشد.من در سال های 1382 تا 86  چند تا از کتابهایی که نوشته بودم برای رهبری فرستادم و نوشتم این کتاب ها قابل رهبری نیست و بهانه من این است که به این وسیله اجازه دهند یک دیدار خصوصی با ایشان داشته باشم. دو سال گذشت، عصر شنبه ای بود که از دفتر رهبری زنگ زدند صبح دوشنبه اینجا باشید. من به اتفاق حاجیه خانم و پسر بزرگمان حاج مهدی به تهران رفتیم. در دیدار با رهبر حاجیه خانم به آقا عرض کرد که یک پسرم بچه هایش قبل از زایمان میمیرند دعا کنید که سالم به سرانجام برسند. وقتی از تهران برگشتیم بچه ای در راه بود نامه نوشتیم که آقا دعا بفرمایند و به یک حبه قند با نبات دعا بخوانند و برایمان بفرستند و بدهیم به عروسمان بخورد انشاالله بچه سالم متولد شود و ضمناً یک جمله ارشادی هم برایمان بفرمایند. بعد ازچند روز پاکتی رسید که در آن یک کیسه کوچکی با قدری نبات بود وتذکر هم در پاکت وجود داشت و الحمدالله پسر بچه به سلامت به دنیا آمد بعد از آن هم دو دختر خداوند به پسرمان عطا کرد.

نامه رهبری

 

 

* دعای رهبر برای فرزندم

 

 

آن جا برای تبرک، چفیهی ایشان را گرفتیم و از محضرشان خواستیم برای یکی از فرزندانمان که بچهدار نمی‌شدند، دعا کنند به لطف خدا دعای ایشان اجابت شد و خداوند به پسرمان دو فرزند(یکی دختر و یکی پسر) عنایت کردند. بعد از این ماجرا زنگ زدم به دفتر حضرت آقا و ضمن تشکر گفتم یک حبه قند را دعا بخوانند و برایمان بفرستند که پس از مدتی یک تکه نبات برایمان فرستادند.

 

 

* فرازی از وصیت نامه شهید مفقود الاثر “احمد دانشی”

 

 

بنام‌الله پاسدارحرمت خون شهیدان و سلام و درود به ولی عصر(عج) و نایب برحقش خمینی بت شکن و سلام و درود به روان پاک شهیدان وصیت نامه خود را شروع می‌کنم. شهادت میدهم که نیست خدایی جز خدای یگانه وشهادت میدهم که محمد (ص)رسول خداست وعلی(ع)امام و ولی مومنین است.

 

 

پدر و مادرم! کشته شدن من درمیدان جنگ به معنی این نیست که شهید شده ام. آنگاه مرگ من فرا رسیده است و خواست خدا است که من اینجا بمیرم. برادران وخواهرانم! اگر میخواهید راه راست را بروید همین بس که (اوصیکم بتقوی‌الله ونظم امرکم)وصیت می‌کنم شما را به تقوی الهی ونظم درامورتان)ای برادران! مسئله مرگ خیلی مهم است مرگ را به شوخی نگیرید.)

 

 

کرمان همتی

 

 

 

 

 

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی